خلاصه ماشینی:
"اینجانب اصغر عالیشاه مدیر مدرسه ابتدایی روستای اروست میباشم، اروست روستایی است از دور افتادهترین روستاهای منطقه چهاردانگه شهرستان ساری، امکانات آموزشی در این مناطق بسیار پایین است؛ چه رسد که دانشآموزی نیاز به آموزش خاص هم داشته باشد.
اسماعیل از مدرسه بیرون رفت اما هر روز در کنار مدرسه میایستاد و صدای دانش آموزان را میشنید میگفتند: آبی دریا به رنگ آسمان قطرهی ، بی رنگ از دریا جداست قطرهی تنها چرا بی رنگ ماند؟ قطرهی تنها به دور از قطرههاست به راستی کسی که بچهای را در میان ترس و وحشت نگه میدارد، از بازی بازش میدارد و نغمهاش را خاموش میکند، نه تنها خطر کرده، بلکه جنایتی مرتکب شده.
خدا چشمانم را از من گرفت ولی شما جلوی تحصیلم را گرفتید، خب به من بگویید چه کار کنم؟ نمیدانم پس از شنیدن این حرف بر من چه گذشت ، اما یادم هست که در آن لحظه با خود و خدای خود عهد بستم که هر چه در توان دارم، برای اسماعیل انجام دهم و به راستی هر کسی بخواهد کاری را انجام دهد، راهش را پیدا میکند."