خلاصه ماشینی:
"اما حتی برای سرهنگ هم احمقانه بود،هنگامی که گدا با عصبانیت رو به گاریچی کرد و گفت: -به خاطر اینکه جانشین سوم من، سیمکوف،به خودش اجازه داد پشت میز کوچکی که جای من است بنشیند،بدون این که از من اجازه بگیرد،او طوری رفتار کرد که انگار،به حکم مقررات و آییننامهها،حق قانونی و مسلم او بوده که جای مرا بگیرد.
همینکه سرهنگ این صدای نفسزنان و پرلکنت را از پشت سرش شنید،ناگهان مثل تئاتر واقعی،پردهء ذهنش پایین افتاد و یک لحظه مکث کرد و در خود فرورفت.
حتی با همان وضوح و وحشت و هراس سابق،نگاهی به چهرهء پاپوف انداخت و ناگهان خیلی چیزها به یادش آمد:این آدم که در شکل و شمایل مثل بچه مدرسهییهاست،و تقریبا چسبیده به او،پشت سرش،نشسته است؛آن روزها در داخل زندان انفرادی محبوس بود.
اما او تنها درباره یک موضوع میاندیشید:نکند که او-یعنی پاپوف- هم،این تذکری را که کارگردان به او داده بود و در مقابل دیگران سکهء یک پولش کرده است،بشنود و اعتبارش خراب شود؟ سرهنگ به اطراف نگاه کرد.
او دیگر از هویت یک سرهنگ خارج شده بود:مثل تمام روزهای اخیر که خودش را همان انسانی تصور میکرد که تنها وظیفهاش شستن پنجرهها و آوردن چای است.
درحالی که مشتهای گرهخوردهاش را به یکدیگر میکوفت،رو به کارگردان کرد و با صدایی محکم و لحنی شمرده و حالتی عاقلانه و متین تمام آن چیزهایی را گفت که هرلحظه آرزو میکرد تا سرهنگ نبود و میتوانست با فریاد بیانتهای خود پنجره آسمان را باز کند و همین حرفها را به صدای بلند بزند."