خلاصه ماشینی:
"زیرا غالبا میخندیدند،پل- اظهار کرد: -آن مردی که الوارها را به زمین میگذارد،مطمئن هستم که او را میشناسم -شاید او را در سیرک دیگری دیده باشی؟ -خیال نمیکنم -صدها دفعه انسان تصور میکند،ولی بعد معلوم میشود تشابهی بیش نبوده است -نه،مطمئن هستم -خوب،پس برو با او حرف بزن مرد لهستانی تردید کرد،به مرد اسپانیولی نگریست،بعد نگاهش را به مرد سیرک دوخت و سپس گفت: -نه،ارزش نداره!
سعی کرد تمام یادگارها و خاطرات مربوط به سیرک را در ذهنش تمرکز دهد،اما انها را برای خودش نگاهداشت و کلمهای بر لب نیاورد،در حالیکه پیرمرد باز هم مشغول ورقزدن کتاب خاطراتش بود.
پسر بچهای با کت بلند و کلاه بوقی سیاه رنگ شلاق مینواخت و مرد دیگری به محض خاموش شدن موزیک بلندگو را بدهانش میبرد و برنامههای سیرک را اعلام میکرد: -امشب،درست سر ساعت بیست در میدان...
چون در ردیف اول جای گرفت با چشمانش به جستوجوی مردی که گمان داشت او را میشناسد پرداخت،اما ان مرد ناپدید شده بود و نمایش بدون حضور او آغاز میگشت.
شلاقی بود خیلی بلند که او آنرا با ضربههائی در همه جهت بصدا درمیآورد و نوک شلاق در هوا کاغذها را خرد میکرد و- بدنبال خود خردههای آنرا باقی میگذاشت.
مرد شلاق بدست نمیتوانست این صدا را بشنود،اما نگاهش دیگر چون سابق نبود.
حتی بوضوح صدایش را شنید که میگفت: -زود باش!منتظر چی هستی؟ پل بنوبه خود با صدائی که مرد شلاق بدست بشنود گفت: -اره منتظر چی هستید«هرپیچمن!» شلاق دو بار پیاپی بصدا درامد،با ضربه دوم کاغذ روزنامه که میان انگشتان پل باقی بود بهوا پرید."