خلاصه ماشینی:
"(ساکت از شیب فرازی،درهء کوهی، لکهء بوته و درختی،تپهای،از چیزی انبوهی، که نگاه بیپناه و بور را لختی بخود خواند، یا صدائی را بسویی بازگرداند)،- چون دو کفهیس عدل عادل بود،اما خالی افتاده، در دو سوی خلوت جاده.
همچنان شب با سکوت خویش خلوت داشت.
مانده از او نو ز باقی خسته اندی پاس مرد و مرکب گرم رفتن لیک، ماندگی نپذیر خستگی نشناس.
رخش رویین گرچه هرسو گرد باد گرد میانگیخت لکن از آنجا که چون ابر بهار از چارده اندام باران عرق میریخت (مرد و مرکب،گفت راوی،الغرض القصه میرفتند همچون باد) پشت سرشان سیلی از گل راه میافتاد.
ها چه بود این؟ کس نمیبیند،نیدد آن لکه را شاید گفت راوی:رفت باید،تا چه باشد یا چه پیش آید.
بستر دو مرد.
*جماعت!من دیگه حوصله ندارم به«خوب»امید،و از«بد»گله ندارم گرچه با دیگرون فاصله ندارم کاری با کار این قافله ندارم* ***از مرگ هرگز از مرگ نهراسیدهام اگرچه دستانش،از ابتذال،شکنندهتر بود."