خلاصه ماشینی:
"و نگاهها در آستان رؤیت او قانونی ازلی و ابدی را برخاک میریزند...
1. بامداد نفرت من جوهر کبود نفرت را در پنجهام فشردم.
و هرگز منتظر نماندم که جوهر همچون کلاغچه فریاد برکشد و شکست تیرهی پشتش روباههای زیرک ذهنم را از خواب نیمروز برانگیزد.
از میلههای خستهی انگشتانم جوهر چکید: چک....
چک و تمام خشک کنهای اداره خیسید از مکیدن آن جاری کبود و منشی من که تنبل و زشت است پلک سفید چشمش را با آن کبود کرد.
افسوس مرز نفرت من آشکار نیست من بارها؛ با تیرهای چوبی انصاف و یاری معشوقهام؛میم.
ژ مرز کویر نفرت را محدود کردهام اما همیشه دستی، یاری او و چوب نشان را ربوده است.
افسوس مرز نفرت من آشکار نیست.
انبوه کار و زمزمهی کولر و بوی خشک کن خیس نیروی جستجو را در من شکسته است.
دریای دور از رویش سپید موج در آستان سبز بهاران بود."