خلاصه ماشینی:
"در آن زمان که من در میان اوراق کتابها آواره بودم و عطش جستجو مرا تا مرز نابودی میکشاند تو گل سرخی بسوی من پرتاب کردی و من حقیقت را بوئیدم.
من دیگر آن مرد سرگردان جنگل رؤیاها نیستم من حقیقت جاودانه را باز یافتم و دیگر بار به دیار فسونبار خاطرهها باز نخواهم گشت.
پیش از تو زندگی من در حصار شبی قطبی میان رفتوآمد آونگ ساعت دردناکانه میفرسود.
دستهای تو زندگی را به من هدیه کرد چشمهای تو عشق را در من دمید بوسههای تو هزاران خورشید را در من شکوفاند.
به تو مینگرم و انعکاس هستیم را میبینم که چون رهگذری اندیشناک آرامآرام در جادهی سرسبز چشمان تو پیش میرود به دستهای تو که هیچگاه از درود و پیغام خالی نبود نگاه میکنم و به یاد میآورم که چگونه تو با دستهایت چشمهایت طنین آوایت همواره کوشیدهای تا از من قطرهای بسازی که به پهناوری تو رشک ورزد."