"کشاکش هستی ادیب برومند (به تصویر صفحه مراجعه شود) اسیر خیرهسریهای نفس خویشتنم شکایت از که کنم چون عدوی خویش منم!
درین کشاکش هستی چه ناگواریهاست که در عذاب بود تن ز جان و جان ز تنم!
هزار خرمن گل در دیار غربت نیست به دلنوازی سروی که رست در وطنم زبان شکوه ندارم ولی درین محفل چو شمع،یکسره محکوم حکم سوختنم!"