خلاصه ماشینی:
"پدری با پسرش گفت بخشم که تو آدم نشوی خاک بسر حیف از آن عمر که ای بیسروپا در پی تربیتت کردم سر دل فرزند از این حرف شکست بیخبر روز دگر کرد سفر رفت از آن شهر به شهری که شود فارغ از سرزنش تلخ پدر رفت از پیش پدر تا که کند بهر خود فکر دگر کار دگر *** سالها رفت و پس از تلخیها زندگی گشت بکامش چو شکر عاقبت منصب والائی یافت حاکم شهر شد و صاحب زر چند روزی بگذشت و پس از آن امر فرمود به احضار پدر تا به بیند پدر آن جاه و جلال شرمساری برد از طعنه مگر *** محمد علی شریفی آدم شدن پدرش آمد،از راه دراز نزد حاکم شد و بشناخت پسر پسر از غایت خودخواهی و کبر بسراپای وی افکند نظر گفت ای پیرشناسی تو مرا؟ گفت که میروی از یاد پدر!
گفت:«گفتی که من آدم نشوم» حالیا حشمت و جاهم بنگر پیر خندید و سرش داد تکان این سخن گفت و برون شد از در من نگفتم که تو حاکم نشوی گفتم آدم نشوی جان پدر صبر کن باد آروم بگیره-من نمیتونم حرفاتو بشنوم- لوچیا میدانست که نمیتواند برای دومینبار این حرف را بزبان بیاورد و پیش خودش-تو دلش گریه کرد."