خلاصه ماشینی:
"گفت با چشم:کای جهان افروز، تو پهشتاد سال،در شب و روز، بودهای رهنمونم از چپ و راست، بیش از این،گر طمع کنم بیجاست.
پس از آن گفت این سخن با موی: که بیاراستی،مرا سر و روی، اندک اندک،فتادی از رونق، برفگون گشت،رنگ همچو شبق، آن سپیدی هم استوار نماند، بر سرم،جز سه چار تار نماند، از سیاه و سپید،پروا نیست، چارهای،جز جدائی ما نیست.
گوش را گفت:کای فتاده ز کار، حق و باطل شنیدهای بسیار، هرچه گفتند،از دروغ و ز راست، بازگفتی بصدق،بیکم و کاست، آنقدر بار تو بدی سنگین، که گران گشتی و شدی سنگین، زین دوسه پردهء چو برگ گلان، خواستن کار،بیش از این،نتوان.
حالیا،ماندهای تو از رفتار، تو ز رفتار و دستهم از کار، همرهی بیش از این ز دست و ز پا، گر توقع کنم،بو بیجا، آن توانائیت،زمانه ربود، از تو بدرود میکنم،بدرود!
گفت:اینهم ز کار خود وا ماند، این دکان هم،بدون کالا ماند."