خلاصه ماشینی:
"سرمشق سخن دری پاداش نیکی کردن آهویی دیدم ماده و بچه با وی.
اسب را برانگیختم و نیک نیرو کردم و بچه از مادر جدا ماند و غمی شد،بگرفتمش و بر زین نهادم و بازگشتم و روز نزدیک نماز شام رسیده بود.
چون لختی براندم،آوازی به گوش من آمد.
باز نگریستم،مادر بچه بود که بر اثر من میآمد،غریوی و خواهشکی میکرد.
بچه را به صحرا انداختم، سوی مادر بدوید و غریو کردند و هردو برفتند سوی دشت،و من به خانه رسیدم، شب تاریک شده بود و اسبم بیجو بمانده،سخت تنگدل شدم و چون غمناک در وثاق بخفتم،به خواب دیدم پیرمردی را سخت فرهمند،که نزدیک من آمد و مرا گفت:«یا سبکتکین،بدان که آن بخشایش که بر آن آهوی ماده کردی و آن بچگک بدو باز دادی و اسب خود را بیجویله کردی،شهری را که آن را غزنین گویند و زاولستان،به تو و فرزندان تو بخشیدیم و من رسول آفریدگارم جل جلاله.."