خلاصه ماشینی:
"مادر بزرگ سکوت کرد سرش را پایین انداخت، لبهایش را حرکتداد، چروکهای صورتش بیشتر مشخص شد: ولی من همیشه آرزوم بوده کهحتما یه بار که شده اون خانومو زیارت کنم.
مادر بزرگ سرش را با تاسف پایین انداخت: یه عمره حسرت رفتنو زیارت اون خانوم تو دلم بوده ولی قسمت نشده.
مادر بزرگ از پشت عینک ته استکانی وذره بینیاش به او خیره شده بود: خوب ننه جون تو بگو چکار کنم؟ برم تو کوچه و خیابون شعار بدم؟ چرا نمیخوای بفهمی زمان ما بازمان شما خیلی فرق کرده.
حالا خودت بگو از زمان جوانی شما چقدرزمان پیشرفت کرده شما شصت، هفتاد سال پیش جوان بودید زمانه همچیزی از تکنولوژی و پیشرفت نمیدونست اما حالا چی توقع داری طرزفکر من با طرز فکر شما که قدیمی هستی یکی باشه؟ چینهای پیشانی مادر بزرگ در هم گره خورد چشم غرهای به سمیرارفت: بله دیگه خانوم بهش برخورد اصلا بگو ببینم زمانه که جدیدشده حرفای خدا و پیغمبر تغییر کرده؟!"