خلاصه ماشینی:
"از شفافیت اندوهش عبور میکردیم در دستانم تکهای از رؤیا و کودکیام فنا میشد میگفتم:فنا شود اما من سرانجام به تو خیره میشوم تو که ستونهای سبز جنگ را فراموش کردهای در آن نمکزار که در کنار رؤیای ما دو تن خانه داشت خودم را به شعلههای آتش بافتم من از خلال تاکهای انگور میخواستم جهان فرسوده و پنهاور را دوست داشته باشم زمان گرم بود و تب داشت تبگیرهای فرسوده جوانی ما را به یاد فنا میسپردند من خیره به جامی بودم که از اشکهای من انبوه بود، اشکهای امسال نبود اشکهای همهی این سالیان بود که جهان میخواست در قاشق مربایی شیرین شود پرندگان در کنار قاشق مرباخانه ساختند اما چگونه اندوه و ناامیدی من پایان نداشت از دالانهای تاریک که میگذشتم به حیاط خانه میرسیدم که انبوه از گلهای لاله عباسی و اطلسی بود پیرزن در غروبها گلهای لاله عباسی و اطلسی را با حوصله آب میداد،ما از چشمانش هراس داشتیم طعم مرگ داشت."