خلاصه ماشینی:
"» _«کجا میخوای بری؟» _«با رضا قرار دارم.
بیا بریم اون طرف پارک که کمی خلوتتر هست؛ میدونی که اینجا شهر رندان است و محتسب فراوان.
» مهسا و رضا به طرف ضلع جنوبی پارک رفتند و عاشقانه میگفتند و میخندیدند که ناگهان مأموران ادارهی کذا سررسیدند.
رضا و مهسا را مورد بازجویی قرار داند و به جرم «دوستی پیش از بعله»هردو را به آنجا بردند.
مسوول آنجا،هجای جوانی بود که با چشمانش مهسا را «هدایت»میکرد.
مهسا را ماموران زن،به طرف بازداشتگاه،ویژهی خواهران بردند.
» مهسا نگاهی غمگینانه به رضا کرد و او را بردند.
مهسا را به بهانهی این که«پزشک است و نباید در بین زنان خلافکار باشد»به اتاقی در نزدیک«هجا»آورده بودند.
فردا صبح،پدر و مادر رضا همراه با پدر و مادر مهسا درحال که شیرینی خریده بودند و میخواستند پیوند فرزندانشان را به آنها تبریک بگویند،وارد اداره شدند؛ولی وقتی رسیدند،رضا در کنار بدن لخت و بیجان مهسا،در خون خودش،آرام خوابیده بود."