خلاصه ماشینی:
"وقتی دعوا کردهای و کسی چندان دوستت ندارد و جایی برای شادی نیست توله کوچک به تماشا وامیداردت و گرمای لغزانش را به تو میبخشد و اشکهایی را که باید پنهان کنی مسخره نمیکند.
گویندولین بروکس خیابان خیابانی است دراز و خاموش میروم در تاریکی و سکندری میخورم و میافتم و برمیخیزم،و میروم کورمال لگد میکنم سنگهای خاموش و برگهای خشک را کسی نیز در پی من لگد میکند سنگها را، برگها را: اگر قدم آهسته کنم او نیز آهسته میآید اگر بدوم او میدود؛برمیگردم:هیچ کس!
همهچیز تاریک است و همه جا بی در فقط قدمهایم از من آگاهاند: میگردم و میگردم،در میان این پیچها که یکسر به خیابان منتهی میشوند به جایی که کسی منتظر نیست،کسی به دنبالم نیست به جاییکه مردی را دنبال میکنم که سکندری میخورد و برمیخیزد و با دیدنم میگوید: هیچ کس!"