خلاصه ماشینی:
"آن روز اما در حیاط مدرسه اتفاق دیگری افتاد که تا مدتها مرا توی خودم برد و حالا که این چیزها را مینویسم کمی از خودم خالی شدهام.
تا چند لحظه بعد فقط صدای قرچ و قوروچ دندانهای الیاس بود که میشنیدم و دلم ریش میشد و گوشهایم را گرفته بودم و به روی خودم نمیآوردم.
ئولی مادرم با لبخند غمناکی،نگاهم میکند و بعد سرش را پائین میاندازد تا تلخندش میان افکارش محو شود و آنوقت یکباره به سرش میزند؛و ویرش میگیرد تا مثل بچهها،عینکم را از جشمم بقاپد و از پشت شیشههایش قیافهء دکترها را به خودش بگیرد و بگوید: -این شیشههای عینک شما آقا،بیش از حد ذرهبینه!اینجوری روی اعصاب خودتون فشار مییاد.
اما آن طرف زن که نگاه میکنی برکهای سر پوشیده با چند دهنه،جلوتر میروی زن دواندوان از پشت سرت میآید،موهایش همچنان پریشان درست ایستاده روبهرویت هسهس میکند میخواهد چیزی بگوید یا شاید هم گفته و تو نشنیدهای؟ برکه را به تو نشان میدهد و میگوید: -تشنهای؟ -نه..."