خلاصه ماشینی:
"توهمی که به وهم خویش آگاه شده است!سرم را که بلند کردم زبانم آنقدر خشک شده بود که وقتی به سقف دهانم میفشردماش مثل تکه چوبی سخت پس میخورد.
برایم دست تکان داد و برایش دست تکان دادم و بیآنکه بتوانم هیچ شیئی یا آدمیزادی را در آن تاریکی شناسایی کنم آرام پاهایم را که به خاک خیس چسبیده بود کندم.
هنگامی که از آن بالا به اندام استخوانی و کشیدهاش که در باد راه خود را از میان گلولای باز میکرد نگاه کردم،کمکم این احساس در من شکل میگرفت که سیاهی هر لحظه بیشتر او را در خود خواهد گرفت و ترسی آرام در ذهنم راه باز میکرد که هر آن رد او را در تاریکی برای ابد گم خواهم کرد.
با نوک انگشت فنجان چای را به سمتش هل دادم و با لبخندی گفتم:«اسم این جوجه را چی گذاشتی؟» -صبورا وقتی این را گفت هیچ نشانی از رنجش لحظه قبل در چشمهای عسلی کشیدهاش نبود.
قوری را برداشتم،صورت صبورا توی آب جوش مچاله شده بود و چشمهای شوغزده و سرخ بود؛صدای جیغش که بلند شد قوری از دستم رها شد روی زمین؛خودم را یک قدم عقب کشیدم و تکههای چینی سرخ و سفید با گلهای طلایی و نارنجی،پخش شد روی سرامیکها.
چهارشنبه داشت به آسمان نگاه میکرد که در حال زدن پنبه ابرها بود که ناگهان صاحبخانه بیملاحظه جلوی چشمانش اسباب اثاثیهاش را توی برفها ریخت و درست همان موقع طاعون مدرن استفراغکنان به شهر رسید و این در حالی بود که جوها سرریز کرده و هرچه آشغال بود در سطح خیابانها و معابر پخش شد."