خلاصه ماشینی:
"*دو شعر از عباس صفاری شعر مهاجر قدیس خیابان هشتم(4) اولین بار که دیدمش همین کت مخمل کبریتی را به تن داشت و چمدان سیاه و سنگینی را که به سنگ قبری دستهدار میمانست نفسزنان از پلکانی خیس بالا میبرد.
در خیابان به شاعر اخمویی میماند که به زیارت دریا میرود اما بر اسکلهی چوبین طرز نگاهش به خط افق شباهت ترسناکی دارد به چراغهای از یاد رفتهی دریایی.
با همین درخت و ریخت از مد افتاده اگر به نیویورک رفته بود احتمالا آنتیکفروش یا ناشر بیبضاعتی به نظر میآمد یا راه جنوب را اگر در پیش گرفته بود مکزیکیها میگفتند:اترو پنده خو گرینگو* آمریکاییها عقلشان پاره سنگ که برمیدارد یک شبه سر از مکزیک درمیآورند اما در شهر این آفتابپرستان عینکی از فولکس آبی رنگش پیاده که میشود.
حتا با لولای زنگ زده در همیشه بر این پاشنه چرخیده است سنگ هم که باشی دریا زیر پایت را ذرهذره خالی میکند و ناگهان گمب حالا کو تا کمر راست کنی."