خلاصه ماشینی:
"در یکی از سالها که معاویه به حج رفته بود، سراغ یکی از زنان که سوابقی در طرفداری علی و دشمنی معاویه داشت گرفت، گفتند زنده است: فرستاد او را حاضر کردند، از او پرسید هیچ میدانی چرا تو را احضار کردم؟ تو را احضار کردم که بپرسم چرا علی را دوست داری و مرا دشمن؟ گفت بهتر است از این باب حرفی نزنی، معاویه گفت نه حتما باید جواب بدهی.
اما بعد خشم خود را فروخورد و همانطوری که عادتش بود آخر کار روی ملایمت نشان داد، پرسید: هیچ علی را به چشم خود دیدی؟ گفت بلی دیدم.
گفت چگونه دیدی؟ گفت به خدا سوگند او را در حالی دیدم که ملک و سلطنت که تو را فریفته و غافل کرده، او را غافل نکرده بود.
معاویه دستور داد صد شتر همانطور که خواسته بود به او دادند و به او گفت به خدا قسم اگر علی زنده بود یکی از اینها را به تو نمیداد."