آخرین باری که مرد را دید روی همین صندلی نشسته بود پشت همین پنجره پرده را کنار زده بود و راحت میشد دید که بیحرکت، مثل یک مجسمه روی صندلی نشسته و به روبرو درست به پنجرهای که او جلواش ایستاده بود خیره شده است.
دفعه اول که متوجه شد مرد به او نگاه میکند عصبانی شد،مرتیکه،پررو!خجالت نمیکشه و بعد از جلو پنجره کنار رفت و پرده را کشید.
مرد معمولا پشت یکی از دو پنجرهای که درست روبه روی پنجره اتاق او بود میایستاد،یا روی صندلی مینشست پرده را کنار میزد و به روبرو چشم میدوخت.
دوباره به صندلی خالی نگاه کرد که پشت پرده توری مثل یک شبح هول انگیز بود.
صندلی خالی بیشتر از خود مرد آزارش میداد تا ظهر چندبار پردهها را کشید و بعد دوباره آنها را پس زد،صندلی همچنان خالی بود.
برای خلاص شدن از همین فکر هم خوابید این همه وقت!بیاختیار به طرف پنجره رفت و پرده را کنار زد صندلی سر جایش بود.