"از بینیاش خون میآمد و در آن لحظه برایش احساس تأسف کردم از اینکه او را چنا سخت زده بودم،پشیمان شدم و هرچه باشد آن مرد مرا آنقدر محکم نزده بود فقط با چتر خود آرام به سرم میزد و من اصلا احساس درد نمیکردم.
اما بیهوده زحمت میکشید که چتر خود را به من بزند مرد به هنهن افتاده بود و من فکر کردم اگر او را مجبور کنم با سرعت بدود در آن صورت شکنجهگر من همانجا جان خواهد داد.
وقتی به خانه رسیدم سعی کردم در را به صورت او بکوبم این کار را نکردم چون معلوم بود او فکر مرا خوانده.
از آن زمان تا حالا همینطور با چتر خود بر سر من میزند تا آنجا که میتوانم بگویم هرگز نمیخوابد یا چیزی نمیخورد تنها کار او زدن من است هر کار که بکنم او با من است،یادم هست اوایل، تمام شب از دست او بیدار میماندم و حالا فکر میکنم بدون ضربههای او خوابم نمیبرد."