خلاصه ماشینی:
"گفت«ضد قهرمان قصهی من یه پسر نوزده سالهی پاک و خوبه مال همین زیربازارچهی در خونگاه، به اسم ویکتور بابا خانی.
قدیر چشمغرهای به من رفت،اما ادامه داد:«بعد وقتی میخواد بچه رو از ایران ببره فکوفامیل مهندس نمیذارن.
دست آخر ویکتور تنها و بیسرپرست میمومنه و خلاصه زیر بازارچه...
«مگه ویکترو فارسی بلد نیست؟» «چند وقت پیش توی دعوا به ویکتور چاقو زدهن.
موقعی که بابای ویکتور تبعید میشه زنش هنوز آبستن نبوده-با فلاش بک نشون میدیم.
هر داستان یه اول و یه آخری داره،درست؟از این بالاتر چی میشه گفت؟» قدیر قاشقی پالوده رفت بالا، بعد قاشق خالی را وارونه توی دهانش نگه داشت.
روایت طولی فیلم این طوریه: ویکتور این فیلمنامه رو نوشته هک براساس زندگی و احساسهای خودشه.
بعد چی؟» «داش غلام قصاب-حالا ناصر مراد معروف-میده ویکتور مادره مرده رو جلوی چشم زنش یه فصل کتک میزنن و از استودیو میاندازن بیرون.
«و بعد؟» «و بعد از دو سه روز ویکتور میاد میره ادارهی تلویزیون.
خودشو میاندازه توی آب-صبح که آفتاب عالمتاب روی شهر تهرون درمیاد،نمش ویکتور بابا خانی روی حوضی از خونه.
و این چیزیه که ویکتور میخواست-یعنی لامسبا!به من نگاه کنین!» «بلافاصله پس از خودکشیش، روزنامهها و مجلات و تلویزیون دبارهش غوغا میکنن.
مسیو دایی موقعی نامه و فیلمنامه کذایی رو میبینه که عکس و خبر مرگ ویکتور بابا خانی روی صفحهی تلویزیونه.
در عرض یه هفته ویکتور بابا خانی قهرمان ادبی ملیونها ایرانی میشه.
و حالا این هم نقطه بعد از قصه و روشن شدن چراغها:(و من می- نویسم فقط به این دلیل که به قول خود قدیر حقیقتیست."