خلاصه ماشینی:
"و این لکهها در میان سنگهای صفا گم شده بود.
او بر زمین خدا راه میرفت و بسوی خدا میرفت و درد و رنج بر جانش آویخته بود اما هیچ چیز او را از خستن و پای فرسودن باز نمیداشت.
بسی راهها به اندک ناهمواری در زندگی روزانه نارفته میماند اما هیچ تیغ جان شکار و جان شکافی نمیتواند زمین خدا را از ردپاهای آدمی تهی کند.
و من بر این زمین در میان سیل مردمان راه میرفتم.
چهرهاش را ندیدم اما صدائی جوان داشت و گوئی در این اندیشه بود که هرچه بلندتر بانگ بردارد خدای درون کعبه ندای او را بهتر خواهد شنید.
تصویری که من از خدا در دل داشتم با تصور آن زن بسی تفاوت داشت،و من از این میترسیدم که نگاه جماعت به اعماق روحم نفوذ کند و تصویر پنهان خدائی آشکار شود."