خلاصه ماشینی:
"دائم باید زخمهایش را ببندم و آدنا Adna هم%OGG001-G% وقتی بیفتد،حتما یکی از استخوانهایش میشکند،ولی او میتواند همه کار بکند، بدون این که حتی یک خراش بردارد.
»هر وقت خانم ویپل این جملات را تکرار میکرد،احساس میکرد که جریان گرمی در سینهاش پخش میشود و چشمانش پر از اشک میشد و تازه بعد از آن میتوانست دربارۀ موضوع دیگری صحبت کند.
املی بیشتر وقتها نزله داشت و خانم ویپل میگفت که این را از من به ارث برده است.
آقای ویپل گفت:«این فقط برای این است که او شعور کافی ندارد تا از چیزی بترسد».
» خانم ویپل گفت:«خیلی خوب،بچۀ ترسو،ولی او نمیترسد ببین چطور این کار را میکند»و بعد خندید.
با این که آدنا آنقدر باشعور است!» احساس نگرانی خانم ویپل نسبت به بسیاری چیزهای دیگر هم بود؛مثلا همین قصابی،که قاعدتا کار مردها بود.
او از آمدن به اتاق خودداری میکرد،ولی خانم ویپل با مهارت موضوع را ماستمالی کرد و گفت:«او از آن دوتای دیگر خیلی کمروتر است.
کی میداند که در تمام این مدت به چه فکر میکردند؟» خانم ویپل گفت:بله،درست مثل خودت.
آنها در همهچیز صرفهجویی میکردند ولی خانم ویپل دائم میگفت که در بعضی از چیزها نمیتوان صرفهجویی کرد و اینها به پول احتیاج دارد.
خانم و آقای ویپل دو روز تمام هرچه توانستند برای او کردند ولی بالاخره بیمناک شدند و به دنبال دکتر فرستادند.
به جای این که برخیزد،دست و پا میزد و وقتی خانم ویپل دواندوان بالای سرش رسید،او غش کرده بود و تشنج داشت.
خانم ویپل گفت:«شاید برای همین است که دکتر از ما میخواهد،او را به بیمارستان بفرستیم."