خلاصه ماشینی:
"نگاه کرد به دخترها که سر آب جیغمیزدند،میخندیدند و آنسوتر به پسرها که روی شاخههای بالای درخت گردونشسته بودند.
خدایا حتی نعلبکی ننه جان.
ننه جان میگفت وقتی دارمچای میخورم این زنها را که سر لخت میبینم یاد حمام میافتم.
یا باب الحوائج،صد تا صلوات میفرستم تا دوباره کهمیخواهیم چای بخوریم اینا درست شده باشن.
زیر پوشهایشان قلمبه بود و انگار هنوز میخندیدند.
شیخ رضا داشت با دخترها حرف میزد.
سبد را گذاشتروی رش،پایش روی سنگریزه و خاکها کشید.
وقتی به خانه رسید نگاه کرد توی سبد و تند هولش داد زیر تخت.
دختر دستهایش را درهم قفل کرد.
-چه فرقی داره!و مشت پر از آبش را ریخت روی آرنج دستش که پوستش شلشده بود و آویزان.
همین پسر قمر سیاه میگند همینطوری دکتر شده.
زیر چشم نگاه کرد به زیر تخت.
پیرزن باز گفت:میگند همین حاج سید،همین نماز را خونده که جور شده برهکربلا."