خلاصه ماشینی:
"آیا اکنون میخواهی یک قاتل شوی؟خنجر را کنار بگذار،اتللو!به من دست نزن!آیا قرار است این آخرین عمل قهرمانانهء تو باشد؟زنی را به قتل برسانی که تو را دوست دارد و از اولین تا آخرین نفس به تو وفادار بوده است؟ زنی که از خود دفاع نمیکند؟یک ربع ساعت دیگر هم میتوانی مرا به قتل برسانی.
دزدمونا به من احترام میگذارد؟دختر برابانتینو2،یک سناتور ونیزی!مگر عشقام را به تو آشکار نکردم؟جلوی کنت ونیز!مگر با تو به این سرزمین دور نیامدم،دور از ونیز، دور از همبازیهایم،دور از پدرم که اکنون از من خشمگین است؟یا این که میخواهی سخن شریرانه پدرم را اثبات کنی که من به وی خیانت کردهام و تو نیز چنین سرنوشتی خواهی داشت؟ حال چیزی نگو!بگذار حرفم را تمام کنم.
شاید فقط به چیزهایی گوش میکنی که دیگران برایت نجوا میکنند؟چرا از همه سؤال نمیکنی؟آدم پشت سر کسی حرف نمیزند،با وی گفتوگو میکند!جای این که با دشمنات صحبت کنی-و اکنون من دشمن تو هستم-دست به اسلحه میبری.
تسلی من این بود که اتللو مرا در مقابل تمام خطرات حفظ خواهد کرد.
ما دعا میکنیم:خدایا خواست تو انجام شود!آیا میتواند خواست خدا باشد که کسی مرا بکشد که بیش از همه دوستم دارد؟تو بیش از حد برایم بزرگ بودی،بزرگتر از تمام انسانها.
آیا دربالاپوشات دستمالی نداری؟چطور است اتللو؟آیا دستمالهایی برایت حاشیه نزده و زیبا گلدوزی نکرده بودم؟ابریشم و گاهی باتیست4انتخاب میکردم،زمانی که نبودی وقت زیادی برای فکر کردن به تو داشتم.
جیبهای شلوار،جستوجو کن، جستوجو کن اتللو!شاید تو-امکان که دارد!-برای کسی دست تکان دادهیی؟شاید باید اشکهایی را از گونههای لطیفی پاک میکردی و دستمال جا ماند؟این دستمالهای کوچک چقدر سریع گم میشوند."