خلاصه ماشینی:
"جای دنج تمیز و پرنور نوشتهء ارنست همینگوی ترجمهء بهناز عباسی دیر وقت بود و همه کافه را ترک کرده بودند،جز پیرمرد که در سایهیی که برگهای درخت در زیر نور چراغ برق ساخته بودند نشسته بود.
در طول روز خیابان خاکآلود بود ولی در شب شبنم گردوغبار را فرو مینشاند و پیرمرد دوست داشت تا دیروقت بنشیند،چون گوشش سنگین بود و حالا در شب که همهجا آرام بود تفاوت را حس میکرد دو پیشخدمت کافه میدانستند که او کمی مست است و با این که مشتری خوبی بود میدانستند که اگر زیاد بنوشد پولی نمیپردازد و میرود و برای همین مراقبش بودند و نگاهش میکردند.
پیشخدمت جوان به طرفش رفت:چه میخواهی؟ پیرمرد نگاهش کرد و گفت:یک براندی دیگر.
پیشخدمت بطری را برداشت و رفت پیش همکارش پشت میز نشست و گفت: -الان دیگر مست است."