خلاصه ماشینی:
"اما من در ویتنام ثروتمند بودم و همین به من جرأت میداد،آنقدر که در دریای چین جنوبی سوار قایق شوم و از همهء آن چیزهایی که مال من بود چشم بپوشم و به کشوری بیگانه بیایم و دوباره با دست خالی شروع کنم.
بند نداشت اما زبانهیی چرمی در پشت آن بود که جان لنون انگشت اشارهاش را میکرد لای آن تا کفش راحت به پایش برود.
لنگهء دیگر کفش پریده که مایهء تأسف است، اما این لنگه هنوز دم دست بود و من پول زیادی بالای آن دادم.
سر میزم مینشینم و نگاهم را روی کفش جان لنون متمرکز میکنم و از پنجره فراتر میروم،چه میبینم؟خانهام، برخلاف سایر خانههای این خیابان دو طبقه است.
اما اینجا چیزی نیست که مرا پابند کند حتی اگر پولم از این جماعت در بیاید هم فایدهیی ندارد من در کارم صندوق ندارم.
آن را شنیدهام و میدانم خیلی دلنشین است،اما در ویتنام که بودم ترجیح میدادم آهنگها و ترانههای زبان خودم را گوش کنم و در امریکا هم موسیقی گوش میکنم همان که میگویند موسیقی خوش،اما گاهی به آهنگهای درخواستی که گوش میدهم صدای جان لنون هم میآید.
با یک دست کفش را نگه میدارم و با دست دیگر پایین پنجه را لمس میکنم و چه سبک است این کفش،سبکیاش حیرتآور است و آدم را یاد لحظهیی میاندازد که جان لنون جان به جان آفرین تسلیم میکرد و از سبکی روح خود در حیرت بود.
نمرهء کفش را ننوشته بود و به همین دلیل فکر میکنم کفش را برای جان لنون دوخته بودند."