خلاصه ماشینی:
"عمارت قدیمی ویتینگ درست در مرکز شهر قرار گرفته بود،با یک بلوک از کارخانه لباس و دو بلوک از کارگاه نساجی و اگرچه باورکردنی نیست اما آنها برای مردان ویتینگی ساخته شده بود که چهارده ساعت در روز کار میکردند و تنها برای صرف ناهار به خانه میرفتند و بلافاصله به کارخانه باز میگشتند و اغلبشان نیز تا پایان شب در آنجا میماندند.
پدر هنوس،الیجاه ویتینگ که نزدیک نود سال عمر داشت نیز هنوز در خانهء پشتی عمارت با همسر بداخلاقش زندگی میکرد ویتینگها خیلی به هم شبیه بودند به خصوص که همگی آنها کموبیش با زنانی ازدواج کرده بودند که زندگیشان را به بیچارگی و بدبختی کشاندند.
پدر چارلز بیاموند نسبت به اغلب اجدادش وضع بهتری داشت اما هنوز بهخاطر بیتوجهی همسرش به او،به عمارت ویتینگ،به آبشار امپایر و بهطور کلی به شهر مین احساس تنفر و انزجار داشت هرچند همسرش همیشه از اینکه از بوستون به آنجا تبعید شده و از وطناش دور افتاده او را یک ظالم میدانست.
هنوس خود ابتدا از کارخانه پیراهندوزی شروع کرده و سپس آن را به کارخانجات نساجی توسعه داده بود و سرانجام وقتی الیجاه پیر عقلاش را از دست داد و یک روز تصمیم گرفت همسرش را با بیل از پای درآورد،کارخانه کاغذ را به افراد بالای رودخانه واگذار کرد.
هرچند که همسر هنوس نیز خیلی به اینکه به خانه پشتی نقل مکان کند راضی نبود و همچنین ناراحت از اینکه روزی او هم در مین بمیرد و نتواند خانهء کوچکی در Back Bay بوستون بخرد،جایی که در آن بزرگ شده بود و علاقه خاصی به آن داشت."