"مادر سوزان حالا یا از سر عمد یا بیهوا گفت:«بااو هم مدرسه بودی،مگرنه؟ تو دبیرستان با تو هم کلاس بود.
» سوزان گفت:«بله،سرکار بود و فرصت سر خاراندن نداشت.
کلید را که از توی قفل در بیرونمیکشید،شوهرش،امیدوار و بیپناه ایستاد سرپا و نمیدانست با این وقایع کهاین اواخر بینشان پیش آمده چه باید بکند و لبخند میزد.
شوهرش شاید اسم مرد سوخته را به یادداشت،زیرا یک دورهیی پیش از ازدواج از جیکوبوک همدیگر باخبر شده بودند.
شوهرش که جام را پر میکرد نگران بود.
وقتی به آن چشم میدوخت،خلایی را حسمیکرد که دور او دهان باز میکرد درست مثل موجهایی که دور سنگ پرت شدهتوی استخر آرام ایجاد میشود.
چند هفتهیی،شاید یک ماه شیفتۀ مرد با دست مصنوعی بود.
چقدرزندگی آدمها عوض میشد و به هر طرف که رو میکرد چه آدمهایی که از نعمتزندگی محروم میماندند؟شک نداشت اگر قضیه به همین راحتی بود،نمیشدروی او حساب باز کرد؟ اما نمیتوانست مطمئن باشد."