خلاصه ماشینی:
"پسرک از درون باریکهء نور به بیرون خزید و وقتی چشمانش را گشود یکی از چکمههای سنگین پدربزرگ در آغوشش بود.
مادربزرگ ادوباره صدایش کرد و او کوشید تا خود را از چکمه بیرون بکشد ولی ناگهان دریافت که نمیتواند؛به چکمه چسبیده بود.
پسرک پرسید:«مادربزرگ!آیا صدای سیبها را هم میشنوی؟» مادربزرگ گفت:«صدای همه چیز را میتوان شنید».
مادربزرگ نجواکنان پرسید:«و پس از سربازها چه خبره؟» پسرک به تاریکی گوش داد و همچنان چیزی نشنید،حتی صدای نفسهای گرماش را نیز که بر اثر ترس به شماره افتاده بود نمیشنید.
مادربزرگ نفسنفسزنان پرسید:«پس چرا من صدای طبل رو نمیشنوم؟» پسرک پاسخ داد:«چون تاریکه اونو خیلی آروم میزنه».
پسرک که ترسیده بود و از سرما داشت یخ میزد با خود گفت:«شاید،شاید مادربزرگ هرگز به خانه برنگرده و اگه اینطور بشه هرگز متوجه گم شدن لنگه چکمه نمیشه.
پسرک باید صدای چیزی را میشنید که دیده نمیشد،ولی نمیتوانست؛به همین دلیل و نیز چون سردش شده بود به درون خانه خزید.
وقتی وارد آشپزخانه شد،مادربزرگ در آستانهء اتاق خواب ایستاده بود و تا پسرک به چهرهء مادربزرگ نگریست فهمید که چیزی در وجود او فرو ریخته است به گونهیی که گویی کسی با بیل وجود او را زیرورو کرده است.
پسرک فهمید که او همهچیز را میداند و ناگهان بدون اینکه بخواهد،رو به مادربزرگ فریاد زد:«مادربزرگ،یه مرده تو جاده افتاده!» پسرک که مفتون دروغ خود شده بود،مادربزرگ را دید که طعیف و لرزان به سوی او میآید.
پرچین آنها را در پناه خود گرفته بود و در سایهء آن در حرکت بودند ولی سرانجام تمام شد و مادربزرگ ایستاد."