ایرانی: بچه یی که نمی خواستم ادب و هنر

"قاب بدون شیشه‌یی را که عکس خودش توی آن بود کنار سبد بچه روی‌ زمین گذاشت. بعد او بچه را گذاشت روی زمین،کنار قاب عکس و رفت. مادرم گفت:کی این کار را کرده؟ گفتم:من از این بچه بدم می‌آید،ولی من او را نکشته‌ام. بعد به عکس اشاره کردم و گفت:فکر می‌کنم این مرد او را کشته باشد. مادرم بچه را بغل کرد و گفت:این مرد را می‌شناسم. مادرم گفت:همین‌که گفتم نباید به کسی چیزی بگویی. بعد بچه را روی زمین گذاشت و آمد به طرف من،خواست عکس را از توی‌ جیبم در آورد. من دویدم و در خرپشته را باز کردم و رفتم روی پشت‌بام،ولی همین‌که خواستم در را ببندم‌ مادرم دستش را لای در گذاشت و فریاد زد:دستم را شکستی. بعد عکس را از توی جیبم در آوردم و گذاشتم لای دندان‌هایم و در را ول کردم و سریع دویدم به طرف پشت‌بام همسایه."