خلاصه ماشینی:
"گمش که میکردم توی خیابان یا پارک یا هرجا،فکر میکردم دیگر تا آخر دنیا گم شدهام،چه برسد به آنجا که بازار بود با آن شلوغی و امروز شلوغتر بود؛یک جور تازهای شلوغتر بود و آدمها در رفتوآمد هم نبودند حتی،که دلم خوش باشد بیهوا بابایم را ببینم که بیخیال گم شدن من از توی یک مغازه بیرون میآید و به دیدن چشمهای خیس از اشکم تشر میزند:«آبروی آدمو میبری!تو مگه بلد نیستی راه مغازهرو،خونهرو،که خودت بیای؟!»همه انگار ایستاده بودند و سر جایشان تکانتکان میخوردند که یکهو ولوله شد،سر و صداها بالا گرفت و خورد به سقف بازار و پیچید و صد برابر شد و برگشت و من هول برم داشت که نکند راستیراستی قیامت شده باشد.
ناگهان محمد کشیده شد بالا،انگار که کفتر باشد و پرش داده باشند و تا دستم خواست از دستش رها شود دیدم جفتمان بین زمین و هوا هستیم؛قلمدوش دو تا از آن آدمبزرگها که نشسته روی شانههاشان انگار چسبیده بودیم به سقف بازار."