دل نازک - مجله کلک ادب و هنر

"چرا بار دوم و سوم و چندبار (به تصویر صفحه مراجعه شود)دیگررفتی؟مگر ندیدی پدرت چه‌طور آتش گرفت و سوخت؟ ره‌آورد به مادرش دروغ گفته بود که می‌رود چند بوته گون برای‌ سوخت تنور جمع کند. اما دیگر دیده بود و باید عروس آن‌ها می‌شد. ره‌آورد هرچه می‌توانست از آقاولی‌ فاصله گرفت تا صدای هق‌هق‌اش او را بیدار نکند:چرا نفهمیدم پدرم برای چه یک‌باره‌ توی رختخواب آتش گرفت و مرد؟چرا مادرم چیزی نگفت؟چرا گذاشت اسیر«جن‌ دره‌سی»بشوم؟شاید من‌را فروخته که‌ خودش از دست آن‌ها خلاص بشود. ره‌آورد یک‌روز به عروسی‌اش مانده در حمام بود که باز صدای ساز و دهل آن‌ها را شنید. اما حالا چه؟حالا که از او خواسته بودند آقاولی را بسوزاند و برای همیشه به جن‌ دره‌سی بیاید؟دلش‌را داشت که او را بسوزاند؟کمی به‌طرف او خزید و دستش را دراز کرد تا بر پیشانی مردش بگذارد و شاید کار را تمام کند."