خلاصه ماشینی:
"هرچند این را نگفتم که نگهبانی از چه؟ پدرم قبل از مرگ وصیت کرد که من شغل او را ادامه بدهم.
یک روز برخلاف عقیدهی او گفتم، سالهاست که در قلعهی متروک بیرون شهر نگهبانی میدهی،ولی من هنوز نمیدانم که این مراقبتها برای چیست؟ پدرم که اصرار من را دید گفت،وقتی من دربارهی همین موضوع از پدربزرگات سؤال کردم او هم از دادن جواب خودداری کرد.
در جایی از سند قید شده بود که باید رسم نگهبانی از قلعه در شب زنده نگه داشته شود تا برای آن روز همگی آماده باشند!تازه آنوقت بود که منظور از نگهبانیهای شبانهی پدرم را میفهمیدم.
وقتی داخل قلعه شدیم و به بالای برج رسیدیم،سؤال کردم تو در اینجا از چه چیز نگهبانی میکنی؟او که انتظار شنیدن چنین سؤالی را نداشت گفت،میخواهی بدانی؟جواب سؤالت را نمیدانی؟ از صراحت پدرم یکهای خوردم."