خلاصه ماشینی:
"داستان ایران غروب ستارهها یکی از گوسفندها را با طنای پلاستیکی به درخت روبهروی خانه بسته بودند و دیگری را به تیر چراغ برق سرکوچه.
عکسی رنگی محسن را درحالیکه دوربین عکاسی به گردنش آویزان بود و تفنگی در دست داشت به در و دیوار چسبانده بودند.
شاید هم مرگ برای بعضیها نعمت باشد، ولی...
» محسن دانشکده را که تمام کرد،به پدرش گفت: «میخوام برم جبهه و از صحنههای جنگ عکس بگیرم.
محسن یکی از عکسها را برداشت و گفت: «اسم اینرو گذاشتم غروب ستارهها.
» سربازها در کنار جنازهها روی خاکریز دراز کشیده بودند و نور خورشید آسمان را به رنگ مس درآورده بود.
پدر وقتی تمام عکسها را دید،گفت: «خیلی خوبن،ولی اینها واقعیت جنگ نیس!» محسن اخم کرده،عکسها را جمع کرد و به جبهه برگشت.
گوسفند نگاهی به بچهها انداخت؛برق چاقو چشمش را آزرد و سر به زیر انداخت.
محسن تفنگ را روی دوش آویزان کرده بود و عکس میگرفت."