خلاصه ماشینی:
"کوچهی بنبست فریده خردمند (به تصویر صفحه مراجعه شود) صدای قدمها.
در سیاهی مطلق از سراشیبی تند کوچهای پایین میروم.
کسی همراهم است.
چهرهاش را نمیبینم، ولی وجودش را احساس میکنم.
کمی پایینتر،جایی که شیب کوچه تمام میشود،نور زرد مختصری چوبهی بلند داری را روشن کرده است.
محکوم به اعدام هستم.
هیچ صدایی جز صدای قدمهای ما نیست.
شاید مرگم حتمی است.
بااینحال نمیدانم چرا نمیگریزم و با قدمهایی بلند از سراشیبی تند کوچه پایین میروم.
دستهایم را بستهاند.
به انتهای کوچهی بنبست میرسیم.
زیر چوبهی دار میایستم.
سرم را بالا میگیرم.
حلقهی طناب را میبینم.
همراهم چارپایهای از تاریکی کوچه میآورد و دستانم را آزاد میکند.
روی چارپایه میایستم.
همهچیز آماده است.
میلرزم.
بااینحال طناب را به گردنم میاندازم و منتظر میمانم.
در کوچهی تاریک سکوت مطلق حاکم است.
فکر میکنم چه فصلی است؟از کدام سال؟چه روزی؟از چه ماهی؟در کدام شهر هستم؟به یاد نمیآورم.
چارپایه تکان میخورد....
* (به تصویر صفحه مراجعه شود)"