خلاصه ماشینی:
"همانروز صبح بود که با خواندن صفحهی حوادث روزنامه که داخلش خر قتل یک مرد به دست زنش را نوشته بود با خودش گفت: این روزا آدم سالم و سربهراه کم پیدا میشه به خصوص دخترا همه سر و گوششون میجمبه.
شب خیلی با خودش فکر کرد:اگه شوهر داره پس چرا تنها بود؟ نکنه شوهراش سرکار بود؟پس بچههاش کجا بودن؟چرا به این راحتی منرو برد داخل خونه؟حتما از من خوشش اومده!شاید هم من رو بچه فرض کرده؟راستی چند سالشه؟ جواب درستی برای سؤالها نداشت.
آقا رضا بعد از اینکه از خانهی دلآرام بیرون آمد متوجه شد باز هم نتوانسته سؤال اصلی را بپرسد و برای همین با کف دست توی پیشانیاش زد و گفت:پسر تو خیلی خنگی!
پدر رضا و خانم نویسنده خیلی زود باهم ملاقات کردند و پدر از این ملاقات خیلی راضی بود: از متانتش خیلی خوشم اومد."