خلاصه ماشینی:
"زن زیر آفتاب بعد از ظهر آذرماه دراز کشیده بود و مرد پشت کامپیوتر نشسته بود و داشت تصویر زنش را که با سربند محلی گرفته بود،اسکن میکرد.
زن دستش را کشید روی شکمش و گفت:هیچ چیز توی زندگی به اندازهی دراز کشیدن جلوی آفتاب،لذتبخش نیست.
مرد خودش را با صندلییی که رویش نشسته بود کمی عقب کشید و گفت:خب مجبور نیستی بری جلوی پنجره که مجبور بشی چادر چاقچور کنی.
مرد صندلیاش را کشید سمت میز و دوباره دستش را روی موس گذاشت و گفت:نمیدونم را هرچی زور میزنم این خوشگل بشو نیست.
زن به سمت چپ دراز کشیده بود و همراه آفتاب تکهتکه داشت از مرد دور میشد.
زن کمی جابهجا شد، دستش را کشید روی شکمش و گفت:جوجو، اسمشو میذاریم جوجو.
مرد که داشت سایهها را کمرنگ میکرد گفت:هنوز نیومده مارو کنار گذاشتی دست مریزاد جوجوت که من بودم.
مرد صندلیاش را به سمت یخچال چرخاند و گفت: چی شد،حالا که آفتاب رفت."