خلاصه ماشینی:
"احساسیکه اخیرا پیدا کرده بود مغزش را اشغال کرد:«مثل اینکه این اتفاقات در زندگی دیگریروی میدهد مثل اینکه خواب میبینیم...
شاعر شانههای لاغر و خمیدهاش را بازهم کمی بیشتر خم کرد و گفت: -منتظرتان بودم کمیسر!چمدانمحاضر است.
روز لعنتی!کار لعنیت!ازاینکه مجبور بود«ریکوس را دستگیر کندناراحت بود:شاعر شهرتش از مرزهاگذشته بود و خود کمیسر هم چندینشعرش را از بر داشت.
این بار،این فهرست را در آخرین لحظه بدست کمیسر داده بودند:پس از اینکه تلفن استاندار او را از رختخواب بیرونکشیده بود.
با این همه شاعر کمکی معطل کرده بود!کمیسر لبخندی زد.
شاعر پس از این که مدتی سرپا منتظرماند،چمدانش را به زمین گذاشت،بعد یکصندلی حصیری دیگر را معکوس قرار داد وروی آن نشست و پاهایش را از دو طرفآویزان کرد.
گفت: -منتظر چه هستیم؟مثل این که دست ودلتان بکار نمیرود؟ کمیسر دانههای عرقا را که درپیشانیش پیدا شده بود با پشت دست پاککرد: -دارم پیر میشوم آقای ریکوس."