خلاصه ماشینی:
"خیلی میخحرفههایم شده بود!او گفت:خب!برایدو هفته از مدرسه اخراجش کردند.
همینکه گفتم:من دکتر بوسکالیا هستم،سرشرا بلند کرد و چپچپ نگاهی به من انداخت وگفت:شما همون معلمی هستین که به بچههایمردم گفتین از درخت بالا برن؟واقعا کهاسباب دردسر هستین.
خب!اصلا نمیشد با او کنار آمد،برای همین به خانهی پسرک رفتم که حالادو هفته تمام آزاد بود که از هر درختی که دلشمیخواهد بالا برود!او به من گفت:گمانم از اینماجرا یاد گرفتم کی از درخت بالا برم،کی بالا نرم،مرد!گمانم برداشت درستیاز حرفهای شما نکردم.
او میخواست به حرفهای من گوش بدهد و درعین حال،خودش را با ناظم مدرسه هم تطبیقبدهد و این واقعا کار قهرمانانهای بود!البته تازگیهاشنیدهام که هنوز هم از درخت بالا میرود،منتهینه جلوی روی ناظم!انگار خوب یاد گرفته درمحیطی که برای یک چیز ساده،دو جور حکممتضاد صادر میکنند،چهجور زندگی کند و اینخودش نبوغ زیادی میخواهد."