خلاصه ماشینی:
"مرد بی آن که بتواند حرفی بزند در حالی که بهدر تکیه داده بود دور شدن سرباز را نگاه کرد.
به دستهایش نگاهی انداخت و در حالی(به تصویر صفحه مراجعه شود) که سعی میکرد به خود بقبولاند که مشکلینیست تا نگران باشد سعی کرد به چیزی فکرنکند تا شستن ظرفها تمام شود.
زن نگاهش را از اتوبان و چراغهای مشوشآن گرفت نگاهی به مرد انداخت و با ترسگفت: اگه اون روز...
زن که گرم حرف شده بود ادامه داد: من نمیدونم دیگه چرا این همه دنبالشکردی؟!انقدر ادامه دادی تا...
؟!؟ زن و مرد در دو اتاق مجاور که پنجرهای رو بهاتوبان داشت به نقطهای نامعلوم خیره ماندهبودند و مبهوت با تصویرهایی متفاوت درذهن به آن پنج دقیقه لعنتی به سیلی که همه چیز را با خود برده بود به شعر قاب شده روی دیوار و شاعر همیشهمجهول آن به بی اعتمادی و فالش سمفونی ظرفها به آن تولد دوباره شوم..."