خلاصه ماشینی:
"روی صندلی گوشه اتاق تفاله چایی و ته سیگار ریخته بود.
دستم را گذاشتم روی دستگیرهو نگاه کردم به در نیمه باز اتاق شماره پنج.
زن چارشانه پشت سرم توی چارچوب در ایستاده بود.
توفیق خودش را به کری زد،بعد دستمال ابریشمی قرمزش را که دوردستش پیچیده بود باز کرد توی جیب شلوار سبز رنگش چپاند.
آن وقت کسی اسمش را میپرسید و بعد توی محل پخش میشد کهاسمش فیروزه است.
توفیق گفت:اصلا تو تا حالا دیدیش؟ گفتم:آره که دیدمش.
آن هم شب زمستان پارسال کهمردم تا صبح توی صف نفت ایستاده بودند،دم دمای صبح یک«بامو»آمد وجلو ما گیر کرد توی برف،بعدش که مردم هی زور میزدند تا ماشین را راهبیندازند من رفتم و از شیشه بغل توی اتومبیل را نگاه کردم و آن وقت بود کهچشمم بهاش افتاد.
نزدیک که رفتم دیدم توفیق دمر افتاده است رویزمین و لای موهای چتریاش خون دلمه دلمه شده است."