خلاصه ماشینی:
"همهجای دشت از سرما سرشار است از یاد نمیبرم چلچلهها راه دیگری را میروند در نیم روز با جثهای نرم و بالی خمیده بر فراز گندمزار پرواز میکنند و گاوهای قهوهای بر دشت به چرا میرفتند در آن سوی دشت پرنده پر نمیزند از یاد نمیبرم در میدان دید خودم همتایی داشتم با موهایی به رنگ شب،و چشمهایی که غم در آن آشیانه کرده بود ما در تاریکی درختستان ترانه میخواندیم دل تنگ است میان دشت از یاد نمیبرم گوشهایم از غانوغون کودکان سرشارند و ما به آتشدان خیره میشویم به تش چالهای که جان خود را از دست میدهد باگدازههایی که اشکهای درخشان مرا نشان میدهد دشت از تیرگی لبریز است از یاد نمیبرم آنجا که زندگی میکردم مکانی کوهستانی بود کوره راهی پر از شلاب با جا پاهای ستور و تختهای که افتاده است و کندههایی که پیش از بر آشفتگی توفان پیچ میخورند با این همه میدانم این جایگاهها از آن مناند بایست جویا شوم چه کسی برای جلوگیری از رنج و بدبختی به جهان خاکی گاممینهد تنها و غمگین به همراه مردمام سرتاسر دشت بوی خاک و باران است از یادم نمیبرم اسطوره یونانی (1)."