"در تشییع جنازهها ومجالس جشن و عروسیها حاضر میشد و در سوک وسورها با دیگر مردمان همدردی میکرد و شادمان وانباز بود،اما در این جور جاها هرگز روینمیخورد،بسرای مهتران آفریقا هرگز بارنخواست-جز ابو طالب عموی معد که دوست دیرینهاو بود و هر روز آدینه سوار شده برای دیدارش سرایاو میشتافت-بدیدار کسی دیگر از باصطلاحبزرگان نرفت و این شاید بدلیل خاطرۀ بدی بودهکه از قتل اسحق ابن عمران بدست حاکم قیروان درذهن داشته است.
مؤلف کتاب طبقاتالاطباء و الحکما گوید:یکی از کسانیکه من او راراستگوی میدانم درباره او چنین گفت،یکروزبامدادان در نزد او،در دهلیز خانهاش نشسته بودم،دهلیز پر بود از بیماران،ناگاه پسر برادر قاضینعمان از در درآمد-وی در افریقیه جوانی بزرگزاه بود،و چون قاضی نعمان را کاری پیش آمدیمینشانید و او میان مردم و دادخواهان داوریمیکرد-باری آن جوان از در بدر آمد و در دهلیزجایی تهی از مردمان نیافت تا در آنجا بنشیند مگرجایگاه ویژه ابو جعفر،در این هنگام ابو جعفر درآمد،و پسر برادر قاضی در پیش او بر پای ایستاد،ابو جعفر نه او را در جایی بنشاند و نه او را گرامیبداشت.
به اسحاق گفتند پانصد دینار بگیر و او را معالجهکن،او امتناع ورزید،تا دستمزد او را به هزار مثقال(دینار)رسانیدند او آن زر را بگرفت و دستور داد تامقداری یخ آوردند و از آن یخ تا توانست به اوبخورانید تا درون او از یخ انباشته شد،آنگاه او راوادار نمود تا قی کند،و همۀ آنچه را که از آنماست خورده بود در حالیکه از سردی یخ بصورتقطعات پنیر شده در آمده بود قی کرد آنگاه اسحاقبه او گفت اگر این شیر به لولههای روده میرسید ودر آنجا بسته میشد هر آینه نفس تو را تنگ کرده وبهلاکت میرساند و من آنرا بوسیله سردی یخ پیشاز آنکه به روده برسد بیرون آوردم و تو را از هلاکترهائی بخشیدم."