خلاصه ماشینی:
"اینکه چنین کاری کرده بود،در من احساسسرخوشی و شگفتی ایجاد کرد:چه نیاز درونیای او راناگهان به این کار مصمم کرده بود؟ اما نوازنده،برادرزادهام نبود.
سکوتی کرد و گفت: -این موسیقی را دوست دارم،تحسیناش میکنم،مرا سرشار میکند.
دستهایش را به درگاه تکیه داد،باانگشتانش جایگاهش را محکم کرد و چهرهاش را میانبازوانش و روبه آتش گرفت،انگار پشت میلههای نردهایستاده است.
اما این زیادهخواهیاست:میخواهم که فرانسه مرا بپذیرد.
با صداییاندکی بلندتر گفت: -من باید برای زمانی طولانی اینجا زندگی کنم.
یک راپسودی طولانیدربارۀ کشف او از فرانسه:عشقی که دورادور به اینکشور داشته،حتی پیش از این که اینجا را دیده باشد وعشق روزافزونی که او از زمانی که اقبال زندگی را دراینجا یافته ،به این خاک ورزیده است.
او این کار را با دقت زیادیانجام میداد،اما سوراخ سوزن خیلی ریز بود و همین،کار را دشوار میکرد.
اما این را نیزمیدانم که آنها پاهای پشهها را یکی پس از دیگریمیکنند.
به سوی در رفت و با صدای بسیار گرفته،گویی باخودش حرف میزد،گفت: -اما برای این منظور عشق لازم است.
با شگفتی از خودمیپرسیدم که آیا او نیز به همان دیکتاتوری میاندیشدکه من؟اما گفت: -آیا همین نیست که شبهای دریا سالار شما را آشفتهمیسازد؟دلم برای این مرد میسوزد،به رغم نفرتی کهدر من و نیز در شما برمیانگیزد.
لازم بود که شخصی حاضر به وطنفروشی شود،برای این که امروز،امروز و برای مدتهای طولانیفرانسه نتواند داوطلبانه،بیآنکه شایستگیهایش را ازدست بدهد،در آغوش باز ما بیفتد.
نوبتمرخصی من است و این مدت را برای نخستینبار درپاریس میگذرانم.
بزرگترین روز،در انتظار روز دیگری هستم که با تماموجودم مایلم از این هم بزرگتر باشد."