خلاصه ماشینی:
"روزی که هر دو فرد زیر دستش به مرخصی رفته بودند زائر عابری به دیر آمد،خدمترسید و پرسید«استاد بودا چیست؟» راهب حیلهگر که نه میدانست چه کند و نه میتوانست دهان به تکلم باز کند،دستپاچهشد و در ناامیدی به گردش سر پرداخت و به این سوی و آن سوی،بالا و پائین و شرق و غربنگاه کرد.
استاد در پاسخ این سوالم هم که سنگه چیست،خیلی ساده چشمهایش را هم گذاشت و چیزینگفت تا آن شعر معروف را به من بفهماند که:اگر کسی بتواند دیده بر هم نهدو در آرامش کوههای پر ابربه خواب فرو رودبه واقع یک راهب استو بالاخره در پاسخ آخرین سؤال من که برکت چیست استاد سکوت بازوانش را به سویمن پیش آورد و دستهایش را نشان داد تا به من بفهماند چگونه با دستهای خود میتوانبه دیگران کمک کرد آه حظ کردم چه دانشمند است این استاد ذن!چه عالی است تدریساو؟!"