خلاصه ماشینی:
"** دوستت دارم و دوستت دارم اما قلب من کوچک است.
فریاد مظلمهها به آرامش و سکون آتش همهمه و غوغا زدند و در سراسر....
خاکستر مذاب ارتفاع،فرو ریخت باد سیاه، -تباهی را وزید، و ابر فشردهی تیره سرب سرخ گداخته را بارید.
هزار تکه منشورهای اشگ در شعاع نگاهت همچو دانههای مروارید صدای همیشه وقتی ستاره از شانههای لغزید و مرگ «صدای همیشه» حضور یافت بازی تمام شده بود پلکان را آب گرفته بود ما در آینه گام زده بودیم احمد بهشتی بکارتی کودکانه را از ورای عمق چشمهای به هزاران رنگینکمان سخاوتمندانه تقسیم میکند؛ و من در هر قطرهی چشمه که مغرور از تبلور مروارید آئینهبندان است به تماشای کودکیم، دل بستهام.
نشستهای که ابر بایستد و پردهی زجاجیی باران را،پس زند نشستهای که باد بگذرد؛ و خواب باغهای جوانی را بروید.
مگر ز خانه درآئی تا ببینی،چگونه مرغ دری دریای سبز وحشی را با برگ سرخ آتش منقارش مینوشد."