چکیده:
اسپینوزا فیلسوف عقلگرای سدۀ هفدهم، قائل است که فلسفه و علم باید در جهت کمال انسان بهکار گرفته شوند. از این جهت، همّ خود را صرف تدوین نظامی فکری میکند که غایت آن را سعادت میداند، سعادتی که مبتنی بر زیست فضیلتمندانه است. با توجه به این نظرگاه، در این مقاله در پی فهم حقیقت فضیلت و مبانی متافیزیکی و انسانشناختی آن در اندیشۀ اسپینوزا هستیم. این تحقیق مبتنی بر روش توصیفی - تحلیلی است و رویکرد فلسفی را در تبیین مسئلۀ مورد نظر بهکار میگیرد. به اختصار میتوان گفت که اسپینوزا فهم خود از فضیلت را بر مبنای دیدگاه وحدت جوهر، اینهمانی جوهر/ خدا و قدرت نامتناهی، سنخیت علّی و معلولی، طبیعتگرایی، توازی ذهن و بدن و عقلگرایی قرار میدهد و با تلفیق وجوهی از فلسفههای اخلاق افلاطونی، ارسطویی، لذتگرا، فایدهباور، رواقی و هابزی، در نهایت، فضیلت اعلی را معادل قدرت، فعالیت و عقلانیت میداند و شناخت عقلی خداوند و عشق عقلانی به او را، در اعلی مرتبۀ آن قرار میدهد. بر اساس چنین شناختی است که انسان از نظر عاطفی نیز بر انفعالات خویش فائق میآید و به ثبات میرسد.
Spinoza, the rationalist philosopher of the 17th century, believed that philosophy and science must be used to attain human perfection. As a result, he focused on making an intellectual system the ultimate goal of which for him was bliss, one which was based on the virtuous life. In this article, we try to understand the reality of virtue and its metaphysical and anthropological foundations in Spinoza’s philosophy. This study is based on the descriptive-analytical method and uses the philosophical approach for the specification of the question at hand. In brief, the study shows that Spinoza’s understanding of virtue is based on the unity of substance, the identity of substance/God and infinite power, the similarity between cause and effect, naturalism, parallelism of mind and body, and rationalism. He synthesizes some aspects of platonic, Aristotelian, hedonistic, utilitarian, stoic, and Hobbesian views and identifies true virtue with power (conatus), activity and rationality. He puts the rational knowledge about God and rational love to Him at the core of his theory. It is on the basis of this understanding that the human being can overcome his emotional passions and achieve stability.
خلاصه ماشینی:
به اختصار ميتوان گفت که اسپينوزا فهم خود از فضيلت را بر مبناي ديـدگاه وحـدت جـوهر، اين هماني جوهر/ خدا و قدرت نامتناهي، سنخيت علي و معلولي، طبيعت گرايي، توازي ذهن و بـدن و عقلگرايـي قـرار ميدهد و با تلفيق وجوهي از فلسفه هاي اخلاق افلاطوني، ارسطويي، لذت گرا، فايده باور، رواقـي و هـابزي، در نهايـت ، فضيلت اعلي را معادل قدرت ، فعاليت و عقلانيت ميداند و شناخت عقلي خداوند و عشق عقلانـي بـه او را، در اعلـي مرتبۀ آن قرار ميدهد.
خداي اسـپينوزا تنهـا جـوهر موجـود اسـت (EP١١٤) و بينهايت صفت دارد (ED١٦) که عينـي (١١٠ :١٩٧٨ ,Martnes ;٧١ - ٦٨ :١٩٦٧ ,Bowman)، نامتناهي در نوع خود و مقوم جوهر هستند (٣٢ :١٩٩٣ ,Woolhouse ;ED١٤) و از آن ميـان ، فقط صفت فکر و امتداد براي ما شناخته شده هسـتند (fn٣ /٣٩ :٢٠٠٢ ,Spinoza).
بـا توجـه بـه ايـن مقدمات اسپينوزا نتيجه ميگيرد که فقـط خـدا علـت مختـار/ آزاد (free cause) بـه معنـاي حقيقي کلمه است ، به اين معنا که تحت تأثير چيزي بيرون از خود نيست و صرفا به حسب ضرورت طبيعت خـود موجـود اسـت و عمـل مـيکنـد (EP١١٧) (ايـن همـاني «آزادي» و «فاعليت بالضروره و مستقل »).
شناختي که ما طبق نظام معمول طبيعت از بدن و ذهن خود داريم ، تصـورات نـاقص اسـت کـه فاقد وضوح و تمايز هستند (٣١ - EPC; EP٢٢٩٢٣٠) و بدين جهت ، تصور معمول مـا از اشـياي خارجي نيز چون از مجراي تأثيرات بدني تحقق ميپذيرد، به همان طريـق مـبهم و فاقـد تمـايز است (١٠٦ - ١٠٥ :١٩٩٦ ,Wilson ;٢-Demo, C١ ,EP٢١٦).