چکیده:
مسئلۀ «جاودانگی» را (بهعنوان یک امر فطری) میتوان از ابعاد مختلف وحیانی، عرفانی، عقلی و فلسفی مورد پژوهش قرارداد. در این مقاله، ازمنظر فلسفی به بررسی انتقادی نفسشناسی و جاودانگی در اندیشه باروخ اسپینوزا با تکیه بر مبانی حکمت متعالیه پرداختهشده است. اسپینوزا همچون صدرالمتألهین معتقد به خلود و بقای نفس است؛ با این تفاوت که از یکسو منکر جوهریت نفس است و ازسوی دیگر قائل به شمول-ناپذیری و اکتسابیبودن جاودانگی است. بنابراین حصول جاودانگی نزد اسپینوزا، متوقف بر احراز شرایط و رفع موانع است. براین اساس، تنها نفوسی به تجربه ابدیت نائل میشوند که شرایط لازم جاودانگی را در خود ایجاد کنند. ملاصدرا اما طبق مبانی خود معتقد است که جاودانگی یک امر تکوینی و ذاتی برای نفس بوده و درنتیجه همه افراد را در برمیگیرد.
استنباط و تبیین عوامل حصول جاودانگی و نسبت آن باسعادت انسان در اندیشۀ اسپینوزا، در مقایسه با دیدگاه صدرالمتألهین، از مباحث مهم این نوشتار است. روش این پژوهش، توصیفی- تحلیلی با رویکرد انتقادی است.
The problem of "immortality" - as an innate thing - can be studied from various aspects: revelatory, mystical, intellectual and philosophical. In this paper, Spinoza's conception of soul and immortality is critically analyzed while drawing on the principles of transcendental Philosophy. Spinoza, like Sadr al-Muta'llehin, believes in immortality of soul; but they differ by the fact that Spinoza denies, on the one hand, the substantiality of the soul and, on the other hand, believes that immortality is non-inclusive and acquired. Therefore, the acquisition of immortality for Spinoza is conditioned by gaining some qualifications and removal of some obstacles. Accordingly, only those souls experience immortality who are qualified by certain terms. Mulla Sadra, however, believes that immortality is genetic and essential for the soul, and therefore includes every single one. The conception and explanation of how immortality is acquired and how it relates to human happiness in Spinoza, compared with the view of Mulla Sadra, constitutes the most part of the paper. The method of this research is descriptive-analytic with critical approach.
خلاصه ماشینی:
معنای این سخن آن است که اسپینوزا نفس آدمی را فینفسه و بالذات امری ابدی و جاودانه نمی داند بلکه بقا و جاودانگی نفس را باقی به بقای علت موجده آن یعنی خداوند می داند: «این طور نیست که ذات ها یا حقایق ، فینفسه ابدی باشند؛ بلکه از خلال علتشان (و نه از خلال خودشان ) ابدی می شوند؛ ابدیت ذات ها یا حقایق از علتی مشتق می شوند که باید ضرورتا از خلال آن در نظر گرفته شود» (همان : ٦٢).
این بدان معناست که به عقیده اسپینوزا نفس انسان با فنای برن ، به کلی فانی و نابود نمی شود بلکه بخشی از قوای نفس مانند تخیل ، حافظه و مانند آن با فنای بدن از بین می رود و تنها بخشی از نفس که اشیاء را از نظر ابدیت و سرمدیت درک می کند، باقی و جاودانه خواهد ماند؛ یعنی قوه عقلانی نفس که حالتی از صفت فکر نامتناهی و سرمدی خداست .
اما نکتۀ مهم این است که ظاهرا فیلسوف یهودی در مسألۀ اصلی و مهم آزادی، گرفتار تناقضی آشکارشده است ؛ وی از یک سو منکر آزادی و اختیار انسان است ؛ چرا که در اندیشۀ فلسفی او چهره کلی عالم یعنی نظام «حالات »، ثابت و لایتغیرند (٨١ :١٩٥٤ ,Parkinson) و لذا انسان به عنوان جزئی از طبیعت مجبور شناخته می شود١٩: «در هیچ نفسی، اراده مطلق یا آزاد، موجود نیست »(اسپینوزا ١٣٦٦: ١١٩) و ازسوی دیگر مدعی وجود آزادی است و فلسفه خود را بر پایه آزادی بنا می کند تا جایی که اخلاق برای او، یاریکردن به شکوفایی آزادی است چه در مقام اندیشه و نظر و چه در مقام کردار و عمل .