چکیده:
تا پیش از فلسفه جدید، تلقی غالب در اندیشه بشری نسبت دادن ویژگیهای انسانی هم به خدا و هم به جهان بود. بر این اساس، میتوان تشبیه یا انسانوارانگاری هم درباره خدا و هم درباره جهان را ویژگی غالب تا پیش از دوران جدید دانست. این ویژگیها عمدتاً شامل مواردی چون داشتن ادراک و اراده بود. در دوره مدرن و با تحولات فکری و فلسفی بشر جدید، تدریجا ویژگی انسانی از خدا و جهان نفی و سلب و تنها به انسان منحصر دانسته شد. در تلقی جدید، هم خدا عمدتاً خدای الهیات سلبی است و هم جهان تابع نیروهای مکانیکی و بنابراین فاقد نفس و به تبع آن ادراک و اراده است. بر این اساس به نظر میرسد مجاز باشیم تا از عنوان «انسانیتزدایی» از خدا و جهان در اندیشه انسان جدید سخن بگوییم. این تلقی جدید، در درک انسان از خودش، خدا و جهان و نسبت این سه، آثار مهمی بر جای گذاشته است.
Before the modern philosophy, the prevailing view in human thought was to attribute human qualities to both God and the world. Accordingly, anthropomorphism about both God and the world can be considered a dominant feature before the modern age. These characteristics mainly included such things as having perception and will. In the modern age and with the intellectual and philosophical developments of modern man, the human characteristic of God and the world was gradually denied and taken away and considered only to man. On the new view, God is primarily the god of negative theology and the universe is subject to mechanical forces and therefore lacks the soul and consequently perception and will. On this basis, it seems permissible to speak of the title of "dehumanization" of God and the world in the mind of the new man. This new view has left important implications for man's understanding of himself, God, and the world, and the relationship between the three.
خلاصه ماشینی:
یکی از این تفاوتهای مهم آن است که خدايان يونانی و رومی عمدتاً صفاتی مانند انسانها دارند و آموزه تجسد در مسيحيت نيز آموزهای عمدتاً تشبيهی و مبتنی بر تلقی انسانگونه از خداست؛ اما به نظر میرسد در کلام و الهیات فلسفی دوره جدید اهتمامی خاص وجود دارد که هرگونه ویژگی انسانی از خداوند سلب شود.
انسانوارانگاری خدا پیش از دوره جدید فرهنگ و تمدن در جهان پیش از تجدد عمدتاً مبتنی بر دین (به معنای استنباط ظاهری از متون مقدس ادیان) و کمتر متكی بر فلسفه بوده است و از همین رو، در ترازوی این فرهنگ و تمدن (نه لزوماً در اندیشۀ فیلسوفان و الهیدانان این دوره)، کفۀ تشبیه غلبه داشته است؛ درحالیکه در دورۀ جدید و با كمرنگ شدن نقش دین در بنياد تمدن و فرهنگ جدید، غلبه با تلقی فلسفی و در نتيجه روش سلبی و نفی شباهت انسان و خدا در الهیات بوده است.
» (اسپینوزا، 1376: 30) او نسبت دو صفت عقل و اراده به خداوند را مستلزم تشبیه میداند و میگوید: «اگر عقل و اراده به ذات سرمدی خدا متعلق باشد باید از آنها چیزی فهمیده شود غیر از آنچه معمولاً در مورد انسان فهمیده میشود؛ زیرا عقل و ارادهای که مقوم ذات خداست باید با عقل و ارادۀ ما کاملاً فرق داشته و جز در نام باهم وجه مشترکی نداشته باشند و شباهت در میان آنها بیش از شباهتی نباشد که میان سگ بهعنوان یک صورت آسمانی و سگ بهعنوان حیوان نابح موجود است.
خوب است توجه کنیم که با وجود پیشرفت دانش جدید و تحولات عظیم آن، به نظر نمیرسد از منظر علم جدید تلقی از خدا و نسبت او با جهان با این تصور در آغاز تجدد چندان تفاوت کرده باشد.